سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تله عشق


همیشه به درد دل این آن گوش می دهم، ولی هیچ کس به دردهای دل من توجهی ندارد
همیشه سنگ صبور دیگران بودم، اما هیچ کس سنگ صبور من نشد
همشیه دیگران را می خندانم، ولی هیچ کس از گریه های پنهانی من خبر ندارد
هرگز نخواستم بگذارم کسی گریه کند، ولی هیچ کس حتی از من نپرسید چرا گریه می کنم
همیشه دیگران را به زندگی امیدوار کرده ام، همیشه گل امید را به این و آن هدیه کرده ام، اما کسی نفهمید که من خود به زندگی امیدی ندارم
هرگز نگذاشتم که دوستانم در کنار من احساس تنهایی کنند، اما هیچ کس ندانست که من چقدر تنهایم
برای صدای دل عزیزانم احترام خاصی قائل بودم، اما کسی صدای بلند شکستن دل مرا نشنید
هرگز نخواستم از غصه هایم برایشان بگویم، اما همیشه گوش شنوای غمهای دیگران بودم
دل پر درد من دیگر به این چیزها عادت کرده، به فریادهای خاموش ، به آرام آرام شکستن، به گریه های شب هنگام
در زیر نور ماه، به تنها رفتن در راه
می گویند خرافات است اینکه هر کس طالعی دارد، ولی چه خرافات قشنگی است من خرافات را دوست دارم، چون زندگی ام با آن گره خورده
طالع من همین است که تنها بیایم و تنها بمانم و تنها بمیرم
من این طالع را دوست دارم چون منحصرد به فرد است، این طالع در انحصار من است از آن من است
اگر سرنوشت هر انسانی در دستان خودش است این من هستم که اسیر دستان سرنوشتم هستم، من این سرنوشت را دوست دارم
کاش دیگران بدانند....؟


+نوشته شده در شنبه 90/7/16ساعت 5:26 عصرتوسط سارا رمضان نیا | | نظر



کاش می دیدم چیست آنچه از کلام تو تا عمق وجودم جاریست...! صدای قلب تو را ،پشت آن حصار بلند همیشه می شنوم من در آن لحظه که صدای موسیقی احساس تو را می شنوم برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه باد رقص شیطانی خواهش را در آتش سبز...! نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر می بینم..... کاش می گفتی چیست آنچه از کلام تو ، تا عمق وجودم جاریست...!!!

                                                             


+نوشته شده در یکشنبه 90/5/16ساعت 3:9 صبحتوسط سارا رمضان نیا | | نظر

هـرگـز بـرای عـاشـق شـدن،بـه دنـبـال بـاران و بـهـار و بـابـونـه نـبـاش...

گـاهـی در انـتـهـای خـارهـای یـک کـاکـتـوس بـه غـنـچـه ای مـی رسـی

کـه مـاه را بـر لـبـانـت مـی نـشـانـد...

 


+نوشته شده در سه شنبه 90/3/24ساعت 4:34 عصرتوسط سارا رمضان نیا | | نظر

دلـم سخـت مـی لـرزد،وجـودم انـباشـته از خـلاء و تـنهایـیـسـت. بـازوانـم نـیازمـند تـکـیه گـاهی اسـتـوار اسـت. دسـتـت را به مـن بـسـپـار تـا در ایـن راه پـرپـیـچ و خـم مـامـن دل بـی پـنـاهـم بـاشد. آهـنگ تـپـش هـای قـلـبـم از ورای دشـت خـون،دشـت شـقـایـق هـای وحـشـی،تـو را مـی جـویـد. تـو را کـه بـا مـن هـم صـدا شـوی،هـم گـام شـوی...مـن یـک عـشـق خـدایـی را نـثـارت مـی کـنـم،عـشقـی بـه وسـعـت آسـمـان هـا، بـا مـن بـیـا،در کـنـارم بـمـان، مـگـذار در ایـن وادی عـطـش زده بـرای دیـدنـت، چـشـمـان مـنتـظـرم بـه خـواب ابـدی فـرو رونـد. حـتـی وقـتـی کـه در کـنـارم نـیـسـتـی بـا مـنـی، روز و شـب خـیـالـت هـمـدم و مـونـس تـنـهـایـی مـن اسـت. تـنـهـا بـه خـاطـر تـوسـت کـه نـفـس مـی کـشـم. تـو پـیـام آور شـادی هـسـتـی،تـو سـتـاره آسـمـانـم هـسـتـی، تـو قـبـلـه آمـال مـنـی، تـو خـود عـشقـی...!

وقـتـی تـو بـاشـی نـیـک بـخـتـی از آن مـن اسـت و بـی تـو مـن گـلـی پـژمـرده ام کـه در گـلـدان تـنـهـایـی و بـی حـسـی در انـدیـشـه آب اسـت تـا حـیـاتـی تـازه یـابـد. مـحـبـوبـم، دیـرگـاهـی بـود کـه کـسـی پـا بـه کـومـه دلـم نـنـهاده بـود تـا ایـن کـه در یـکـی از شـب هـای تـیـره و ظـلـمـانـی زنـدگـیـم،سـتـاره ای درخـشـیـد.گـل سـرخـی بـر گـورسـتـان قـلـبـم شـکـوفـا شـد و آشـیـانـه دلـم از عـشـق تـو لـبــریـز گـشـت. وقـتـی در کـنـار تـو هـسـتـم غـم هـای خـود را فـرامـوش مـی کـنـم و بـا شـنـیـدن آهـنـگ صـدایـت جـان مـی گـیـرم... چـگـونـه مـی تـوانـم لـحـظـه هـا را بـدون دیـدن تـو سـر کـنـم؟

عـزیـزم، سـعـادت مـن در خـوشـبـختـی تـوسـت و قـلـبـم جـایـگـاه عـشـق تـو، تـو هـمـدم و مـونـس تـنـهـایـی مـن هـسـتـی. بـگـذار تـا بـا آب دیـده پـاهـایـت را شـسـتـشـو دهـم. بـگـذار تـا قـلـب عـاشـقـم را فـدای تـو نـمـایـم...ـ

پـروردگـارا...

بـهـار عـشـق را پـایـنـده دار و خـزان جـدایـی و فـراق را در گـور ظـلـمـت و تـاریـکـی مـدفـون سـاز.شـکـوفـه هـای عـشـق را در بـاغ سـبـز بـهـاران بـپـروان و قـلـوب تـشـنـگـان را بـا جـریـان سـیـال خـون آبـیـاری ده...  .


+نوشته شده در شنبه 90/2/31ساعت 6:35 عصرتوسط سارا رمضان نیا | | نظر

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

استاد گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور، اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش 

که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی..!

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت.

استاد پرسید: چه آوردی؟

شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ..!! هر چه جلوتر می رفتم خوشه های پرپشت تری می دیدم و به امید

پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!!!

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید


+نوشته شده در شنبه 90/2/10ساعت 12:0 عصرتوسط سارا رمضان نیا | | نظر

رســیدن عــید زیــبایـی شـکوهـمـنـدی آریـایـی و لـطـف کــبـریـایـی بـر شـما فـرخــنده بــاد..

نوروز


+نوشته شده در شنبه 89/12/28ساعت 10:55 صبحتوسط سارا رمضان نیا | | نظر