همیشه به درد دل این آن گوش می دهم، ولی هیچ کس به دردهای دل من توجهی ندارد
هـرگـز بـرای عـاشـق شـدن،بـه دنـبـال بـاران و بـهـار و بـابـونـه نـبـاش... گـاهـی در انـتـهـای خـارهـای یـک کـاکـتـوس بـه غـنـچـه ای مـی رسـی کـه مـاه را بـر لـبـانـت مـی نـشـانـد...
دلـم سخـت مـی لـرزد،وجـودم انـباشـته از خـلاء و تـنهایـیـسـت. بـازوانـم نـیازمـند تـکـیه گـاهی اسـتـوار اسـت. دسـتـت را به مـن بـسـپـار تـا در ایـن راه پـرپـیـچ و خـم مـامـن دل بـی پـنـاهـم بـاشد. آهـنگ تـپـش هـای قـلـبـم از ورای دشـت خـون،دشـت شـقـایـق هـای وحـشـی،تـو را مـی جـویـد. تـو را کـه بـا مـن هـم صـدا شـوی،هـم گـام شـوی...مـن یـک عـشـق خـدایـی را نـثـارت مـی کـنـم،عـشقـی بـه وسـعـت آسـمـان هـا، بـا مـن بـیـا،در کـنـارم بـمـان، مـگـذار در ایـن وادی عـطـش زده بـرای دیـدنـت، چـشـمـان مـنتـظـرم بـه خـواب ابـدی فـرو رونـد. حـتـی وقـتـی کـه در کـنـارم نـیـسـتـی بـا مـنـی، روز و شـب خـیـالـت هـمـدم و مـونـس تـنـهـایـی مـن اسـت. تـنـهـا بـه خـاطـر تـوسـت کـه نـفـس مـی کـشـم. تـو پـیـام آور شـادی هـسـتـی،تـو سـتـاره آسـمـانـم هـسـتـی، تـو قـبـلـه آمـال مـنـی، تـو خـود عـشقـی...! وقـتـی تـو بـاشـی نـیـک بـخـتـی از آن مـن اسـت و بـی تـو مـن گـلـی پـژمـرده ام کـه در گـلـدان تـنـهـایـی و بـی حـسـی در انـدیـشـه آب اسـت تـا حـیـاتـی تـازه یـابـد. مـحـبـوبـم، دیـرگـاهـی بـود کـه کـسـی پـا بـه کـومـه دلـم نـنـهاده بـود تـا ایـن کـه در یـکـی از شـب هـای تـیـره و ظـلـمـانـی زنـدگـیـم،سـتـاره ای درخـشـیـد.گـل سـرخـی بـر گـورسـتـان قـلـبـم شـکـوفـا شـد و آشـیـانـه دلـم از عـشـق تـو لـبــریـز گـشـت. وقـتـی در کـنـار تـو هـسـتـم غـم هـای خـود را فـرامـوش مـی کـنـم و بـا شـنـیـدن آهـنـگ صـدایـت جـان مـی گـیـرم... چـگـونـه مـی تـوانـم لـحـظـه هـا را بـدون دیـدن تـو سـر کـنـم؟ عـزیـزم، سـعـادت مـن در خـوشـبـختـی تـوسـت و قـلـبـم جـایـگـاه عـشـق تـو، تـو هـمـدم و مـونـس تـنـهـایـی مـن هـسـتـی. بـگـذار تـا بـا آب دیـده پـاهـایـت را شـسـتـشـو دهـم. بـگـذار تـا قـلـب عـاشـقـم را فـدای تـو نـمـایـم...ـ پـروردگـارا... بـهـار عـشـق را پـایـنـده دار و خـزان جـدایـی و فـراق را در گـور ظـلـمـت و تـاریـکـی مـدفـون سـاز.شـکـوفـه هـای عـشـق را در بـاغ سـبـز بـهـاران بـپـروان و قـلـوب تـشـنـگـان را بـا جـریـان سـیـال خـون آبـیـاری ده... .
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟ استاد گفت: به گندم زار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور، اما هنگام عبور از گندم زار به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی..! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بازگشت. استاد پرسید: چه آوردی؟ شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ..!! هر چه جلوتر می رفتم خوشه های پرپشت تری می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق یعنی همین...!!! |
Aboutطول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
Home
|